فرشته = مادر - فدای خاک پای مادر
ساعت 5:51 صبح یکشنبه 86/10/30
امروز ، روز توست. از تو گفتن و برای تو نوشتن، قلمی توانا و هنری بیتا میخواهد که من فاقد آنم. تو بزرگتر از آنی که قلم شکسته چون منی یارای صعود به بارگاه آسمانیات را داشته باشد و فخر خاکساری درگاهت ، رفیعتر از آن است که بتوانم از لذت اغوایش دل بکنم
چه کنم که بضاعت بیان حقشناشی سزاوارنهات را ندارم. اندیشه قاصرم و قلم الکنم ناتوانتر از آنی است کهبتواند فرشتهی چون تویی را بستاید یابه ادای تکلیف چشمهیی از دریای حق والای مقامت بشاید. چکنم که توشهیی بیش از این در چنته ندارم.پس سخاوتمندانه همین دلواژههای سترون و نارسم را بپذیر و همای سعادت ستایشت را بر شانههای لرزانم بنشان بزرگوارانه مباهات پذیرش تبریک و تحسینم را از من دریغ مدار و ظل مرحمتت را از سر بیسایهبانم برنگیر. میخواهم از تویی بگویم که زیباترین و دلاراترین مفاهیم قاموس تمام ابنای بشر از ازل تا ابد، ملهم از روح اهورایی و جایگاه فرشته گونهی توست. مدار روحانگیزترین گلواژهها در زیباترین نوشتهها، شعرها، قصهها، سرودها، ، سخنوریها و همه هنرهای عالم بر محور خورشید فروزان تو میچرخد. ستارههای عالیترین کهکشان مفاهیم انسانی از تلالوی شمش وجود تو چشمک می زند. به راستی چگونه میتوان از عالم و آدم سخن گفت، اما از سمبل همه زیبایهایش ، یعنی تو ، روی بر تافت چگونه میتوان طبع لطیف انسان و سجایای عالی او را بازشناخت، اما دل در گرو تو نداد چگونه میتوان پاکترین و با شکوهترین خصایل انسانی را بازگو کرد اما تابش چشمنواز مهپاره رخسار تو را از پس آن ندبد اصلا" چگونه بدون الهه هستی بخش وجود تو باید دل باخت ، دلدار بود، آیین مهرورزی آموخت، رسم پاکبازی فراگرفت، رفیق توفیق شد، صبوری پیشه کرد،قناعت ورزید، گوهر حیاء را باور کرد، ارج شرف را اندازه گرفت، زنگار جسم و روح را شست و راز روح پرنیانی آدمی در شاخسار دلاویز گلستان خلقت را فهمید؟ اما انصافا"با اینهمه احسان و جایگاه والامرتبهیی که داری، ظلمی هم که بر تو رفته است، مرز ندارد بگذار بپرسم در این همه جفا و جنایتی که تاکنون در حق ابنای بشر شده و میشود، سهم تو چقدر بوده است؟ جلادان، سفاکان و دیکتاتورهای تاریخ بشر چقدر از میان زنان برخاستهاند پاسخ به این سووال به روشنی آفتاب است و نیازی به اثبات استدلال ندارد. نمیخواهم راه مبالغه بروم یا خطای کسی را رفو کنم، اما راست این است که حتی بسیاری از کجرویهای همجنسان تو نیز از فرط مشتهیات اهریمنی ناکسان یا تغافل در برابر برآوردن نیازهای طبیعی آنان است. بگذار از این بگذریم و خود را و تو را بیش از این میازارم سلطان قلبم تنها نه بخاطر بهشتی که زیر پای توست ، نه به خاطر نسلی که زاده توست، نه به خاطر لالاییهای دلنوازت، نه به خاطر خونواره چشمان خستهات، نه به خاطر رنجواره بلاکشیات، نه به خاطر سرشت مهرآگینیات،نه به خاطر سرسبزی قلب پاکبازت، نه به خاطر زیبایی نازکی خیالت یا تردی روح دلنوازت، نه به خاطر پاکی احساس دلارایت، نه به خاطر طراوت آسمان چشمان ابریت و نه به خاطر .... تو را میستایم به خاطر شور بالغ خداگونگیات، به خاطر شاهکار شعور شرف مداریت، به خاطر گوهر دردانه حیاء و نجابتت، به خاطر کولاک گرمجوش گذشت و ایثارت، به خاطر راز فاخر و زیبای مادریت،به خاطر ترک برداشتن بلور نگاه نگرانت، به خاطر آتشفشان پرگداز سوختن و ساختنت ، به خاطر غرق شدن بلم جوانی و آسایشت در دریای طوفانزده بیقراریهای من و به خاطر همه آنچه که به من دادی یا ندادی، دوستت دارم و بر تو میبالم و مغرورانه منتت را میکشم میخواهم بدانی که بهار آرزوهایم، تنها به کرم میزبانی کریم تو گلافشان میشود، خزان رویاهایم تنها به جفای غفلت از تو فرا میرسد.تلاطم روز و شبم، از صدقهی سر تو قرار پیدا میکند،رزق و روزیم از برکت اذکار و ادعیه خلوت تو رونق میگیرد. بیا مرا به پهندشت سبزفام رامشگاهت ببر و در دامن پر مهرت، سرم بر زانوی خستهات بگذار و با دستان پر چروک و لرزانت ، موهایم را نوازش کن و به جای لالاییهای روح نوازت ، اسرار خداگونگی را در گوشم بخوان و فانوس نگاه تارم در صراط رحمت رحیمیه حضرت دوست شو. بیا ذره ذره خلاء تمنای تک تک سلولهایم را به شراب عقیق ناب طهورت بیاکن و غبارستان وجودم را با خوشاب دلستان سبز و پاکنهادت بشوی. بیا به جاده عمرم بنگر تا در هرگام رفتهام اثری از رد مهرم به خودت را بیابی تا شاید رحمی کنی و مرا اجیر - نه چه میگویم- ذبیح ابدی خودسازی کاش میتوانستم با خون خود قطره قطره قطره بگریم تا سرسپردگیام به خود را باور کنی. کاش میتوانستم در شط خون خود وضو بگیرم و برای پاسداشت شاهکار خلقت تو به درگاه باری، نماز شکر به جای آورم و سبزی همه عمرم را فدای یک تار موی سپیدت کنم. (و تبارکالله احسن الخالقین) کاش میتوانستم برایت بمیرم تا تو بمانی. کاش نقاب سینهام را میشکافتی و به قلبم که از خون دل توست، میرسیدی و در واقعیت کوچک من، حقیقت بزرگی خود را مییافتی مادرم، سرورم بیا بهت عشق بیپایانم را که از شعشعه بت رویت سرشار گشته است، در مردمک نگاه بیتابم بنگر و بر بزرگی و تلالوی جاه و جلالت ببال. کاش میتوانستم به بهای غروب همیشگی نگاهم، در آن دو خورشید سیاه افول کرده در روی ماهت ، نور و سویی دگرهباره میتابیدم. کاش میتوانستم تمام عمرم را یکجا بدهم تا حتی یک نفس بیشتر بکشی. کاش عمود کمرم میشکست تا عصای کج شمشاد قامت خمیدهات باشم. کاش پیشمرگت شوم، فدایت گردم، الهی بمیرم تا تو بمانی. کاش هست و نیستم را میدادم تا تو از دستم راضی باشی و کریمانه از ذکر دعای خیریت محروم نکنی. بیا با سخاوت دعای خیرت بهساحل فلاح روانهام ساز،چون بیتو هیچم، بیبرکت خشنودی تو سزاوار لهیب سوزان دوزخم، پس اگر هستم یا امید به فردای روشن دارم، فقط چشم طمعام به سفره کرم توست ¤ نویسنده: میلاد
3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
خانه
:: بازدید امروز ::
:: بازدید دیروز ::
:: کل بازدیدها ::
:: درباره من ::
:: لینک به وبلاگ ::
::پیوندهای روزانه ::
:: فهرست موضوعی یادداشت ها::
:: آرشیو ::
:: اوقات شرعی ::
:: لینک دوستان من::
:: لوگوی دوستان من:: |